سنجاقک ، بی خبر ، دست و پا بسته و بال شکسته ، زمین گیر و حیران ، افتان و خیزان در کوچه پس کوچه های بی مروت روزگار ، چشم دوخته به سایه های پرطراوت آن شاخسار مهربانی و امید و ناگهان ، حبابی به قامت همه ی آن دلبستگی ها و دلدادگیهایش ، می شکافد ، خرد می شود و همه ی آن آذوقه ی کاسه ی دلدادگی اش که لبریز لبریز بود ، واژگون می شود بر پهنه ی تاریک بهت و حیرت...
شاید پیله ای که تنیده بود بر قامت رعنای آن شاپرک خسته و دلتنگ ، و به ظاهر آفتابی جلوه می کرد و بهاری ، پیله ای خفقان آور بود و نفس گیر و بود نفس گیر و طاقت فرسا که راه تنفس آن شاپرک را به تنگ آورده بود و شبهایش در اوج سیاهی و سردی و روزهایش به هوای یک روزنه ای از نسیم بی چون و چرای وصال می گذشت...
پیله ای که آرزوی شکستنش شده بود هق هق لحظه های دلخوشی و ناخوشی آن شاپرک زرد و خسته و دلتنگ...
پیله ای که روزنه هایش جز آشوب و دلتنگی و کلافگی نبود ...
پیله ای که روزی باید می شکست... حال به دستان کدام نسیم و کدام موج بی قرار ...
و آن سنجاقک بی قرار ، در این روزگار دلتنگی و افسردگی ، همه ی سرد و گرم روزگار غبار آلود را می چشید ولی هیچ گاه به ذهنش خطور هم نمی کرد که نکند پیله ی بی قراریهایش ، روزی بشود سد راه آن شاپرک دل خسته...
و روزی ، در اوج بارش بارانهای بی قراری و در ابری ترین غروب دلتنگی ، عیان شد بر قامت افکارش که آری ، سد راهی بودی بر راه عبور جریان گرمی آفتاب و نور مهتاب و شاید شکسته بود پل های عبور را در فراسوی آن سکوت و بی قراری ...
و شاید همه ی آن غرش های بی امان آسمان و همه ی آن تلاطم افسار گسیخته ی ابرهای بی قراری و دلتنگی ، از فوران چشمه هایی بود که بودنش، سنگ راهی بود بر مسیرش و سایه اش پرده ای ضخیم و سیاه بود بر قامتش...
و باید بشکند ، این هیمنه ی دهشتناک را ...
و باید برچیند ، بساطی که سد راه نگاه آن شاپرک دلخسته است...
و باید فرو ریزد آن پرده های ضخیم سایه ی بودنش را...
که اراده می خواهد ، آهنین...
و دلی که ریش ریش از زخم آن دردهاست و خو کردن مزمن می طلبد با این زخمه ها...